گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «زنان، زنان باسواد، زنان آگاه، زنان بامعرفت، در همه میدانها بایستی پیشروی کنند؛ الگوی زن را نشان بدهند؛ بگویند زن مسلمان زنی است که هم دین خود را، حجاب خود را، زنانگی خود را، ظرافتها و رقّتها و لطافتهای خود را حفظ میکند؛ هم از حق خود دفاع میکند؛ هم در میدان معنویت و علم و تحقیق و تقرّب به خدا پیشروی میکند و شخصیتهای برجستهای را نشان میدهد و هم در میدان سیاسی حضور دارد. این میشود الگویی برای زنان.» جملاتی که مطالعه کردید بخشهایی از سخنان رهبر معظم انقلاب اسلامی پیرامون مقام زن و حجاب است. حجابی که این روزها به وسیله جنگ نرم مورد هجمه قرار گرفته است. برای مقابله با این هجوم، گروههایی هستند که آرام ننشستهاند، همچون بچههای گروه «رگا». آنها دخترانی هستند که در گذشتهای نهچندان دور از حجاب هیچ آگاهی نداشتند؛ اما هرکدام با تجربه تلنگری متفاوت تصمیم میگیرند که متحول شوند و «محیا» یکی از این دختران است.
او در خانوادهای رشد میکند که هیچ عامل بازدارندهای برای وی وجود ندارد و هیچگاه تذکری نمیشنود. او معتقد بود که صرفاً داشتن یک حریم شخصی که خودش معنا میکند، برای حضور در اجتماع کافی است؛ اما به مرور زمان اتفاقاتی را تجربه میکند که متوجه اشتباه خود میشود. در ادامه بخش دوم گفتوگوی خبرنگار دفاعپرس با «محیا» دختری که متحول شده است، را میخوانید:
دفاعپرس: چه راه حلی برای رسیدن به ساحل آرامش پیدا کردید؟
غرق تفکراتم بودم که به یاد استاد راجی، استاد درس اندیشه اسلامی دانشگاهم افتادم. به او پیام دادم و خودم را معرفی کردم و گفتم، «کمی مستاصل هستم. میخواهم با شما درد دل کنم!» پاسخ دادند که، «فردا جایی جلسه دارم و به همان آدرس بیا تا پس از جلسه حرفهایت را بشنوم.» آدرسی که فرستادند از منزل ما مسافت بسیاری داشت. گویا شیطان وسوسه میکرد که، «خیلی دور است و نرو!» با خود جدال داشتم که، «چرا به استادت پیام دادی؟! میدانی با پول آژانس رفت و برگشت تا میدان قیام میتوانی چند تکه لوازم آرایش بگیری؟!» در نهایت تصمیم گرفتم که نروم و اگر در دانشگاه استادم را دیدم، طرف دیگری را نگاه کنم.
پیش از آنکه تصمیم به نرفتن بگیرم، به مادرم گفتم، «برای انجام یک پروژه دانشگاهی فردا به میدان قیام میروم.» آنها نمیدانستند که من منصرف شدم. ظهر روز بعد پدرم تماس گرفت و از اتومبیلی اطلاع داد که من را به مقصدم میرساند. خروج من از خانه شیطان را مغلوب کرد؛ اما بازهم به تلاشش ادامه داد.
برای اولین بار در یک خیابان دو خانه با پلاک بیست وجود داشت و من با راهنمایی شیطان به خانهای رفتم که مقصدم نبود. هرچه جستوجو کردم خبری از استاد راجی نشد. ناامید و ناراحت از پارکینگ آن خانه خارج شدم. ناگهان خانمی چادری توجهم را جلب کرد. آدرس را که گفتم، پاسخ داد، «همراه من بیا. مقصدمان یکی است!»
زمانیکه رسیدم، با دیدن فضا متعجب شدم. «اینجا که حسینیه است!» ظاهر افراد حاضر در آنجا من را ترساند. همه محجبه بودند. ناخودآگاه به یاد گشت ارشاد افتادم. نگاهی به ظاهر نامناسبم کردم و با خود گفتم، «الان دوباره تذکر میشنوم.»، اما اشتباه کردم. آن روز جز احترام و برخورد صمیمانه، چیز دیگری ندیدم. اولین مرتبه بود که افراد محجبه بدون توجه به ظاهرم به من محبت میکردند.
استاد راجی گفت، «همه این بچهها در گذشته مثل تو بودند؛ اما حالا متحول شدهاند! برای تغییر نمیگویم؛ اما دوستان خوبیاند. پیشنهاد میکنم، در محافلشان شرکت کنی!»
مهربانی و اخلاق خوب و همچنین ظاهر آراسته و شخصیت دوستداشتنی بچههای رگا من را جذب خودشان کرد. دیگر برای رسیدن به دورهمیهایشان لحظه شماری میکردم.
دفاعپرس: در دورهمیهای رگا چه میگذشت؟
بچهها در این جلسات ادیان مختلف را بررسی میکردند. شور و حال آنها سبب شد از خود بپرسم، «چرا هیچگاه به دنبال شناخت دین اسلام نرفتم؟!» تحقیقات خود را آغاز کردم و به این نتیجه رسیدم که، «هیچ یک از ادیان الهی به اندازه دین اسلام برای مقام زن ارزش قائل نیست!»
دفاعپرس: برسیم به نقطه تحولتان...
من شناخت را از حجاب شروع کردم و جزو آن دسته افرادی هستم که ظاهر، باطنشان را تغییر داد. هر روز مطالعه میکردم و صوت گوش میدادم. تشنه شناخت حقیقت اسلام شدم و پی بردم که، «حقیقتا رعایت حجاب به نفع خود ما است.»
هرچند عاقلانه حجاب را پذیرفته بودم؛ اما هنوز نمیتوانستم آن را عملی کنم و این سختترین بخش پازل تحولم بود.
هرروز آرایش صورتم کمتر میشد و در برابر واکنش دیگران میگفتم، «آرایش لایت مد شده!» حجابم روز به روز کاملتر میشد؛ اما هیچگاه به چادر فکر نمیکردم.
روزی تمام عکسهای مجازیام را حذف کردم و تنها یک عکس با چادر گذاشتم. بازخوردها به نحوی بود که همه فکر میکردند، برای مزاح و دست انداختن آنها، تصویر پروفایلم را تغییر دادم.
درنهایت یک روز از این دوگانگی خسته شدم. از اینکه گاهی چادر میپوشیدم و گاهی مانتوهای کوتاهم را. یک مدت به لباسهای مادرم پناه بردم؛ اما بازهم آرام نشدم. یارای اجرایی کردن اعتقادات ذهنیام را نداشتم. مدتی را در خانه گذراندم، چون احساس میکردم هیچ لباس مناسبی برای حضور در جامعه ندارم.
ادامه دارد...
۷۱۱